شما

ساخت وبلاگ

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت . . . شما...
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 3:37

از فهمیدنش گریه ام گرفت. واقعا هم گریه داشت .. تو من رو دوست داشتی . و شاید تموم بدخلقی ها و آزارهات واسه این بود که نمیخواستی من این مسئله رو بفهمم. شاید گمون میکردی دوست داشتن من ضعیفت نشونت میده ، کوچکت میکنه . شاید خیال میکردی سواستفاده میکنم از علاقه ات ! ولی به خدا من هلاک دوستت دارم گفتنای تو بودم .این چند وقته که مامان از همیشه غمگینتره ، مدام مثل ارواح راه میره و تو خودشه وقتی قیافه تو هم رفته و شونه های خمیده و کشیدن پاهاش رو زمین موقع راه رفتن و میبینم یاد روزای تلخ خودمون میافتم .که نمیفهمیدم چرا اونقدر میل به گریه دارم . به تنهایی و خواب و بیچارگی ! مستاصل بودم و دلم یه نوازش نرم میخواست. تو سنی نداشتی و پر بودی از شور و هیجان و دنیایی از دغدغه کاری و درسی و خانوادگی داشتی !خسته ات میکردم با بی حالی های مدامم. صبوری میکردی و گاه هرچی دلت میخواست میگفتی تا سبک بشی ولی مهربون بودی.امروز که باز حال بد مامان و دیدم و سکوت بابا رو ، دوست داشتنت و فهمیدم و شاید از این مهمتر دوست داشتنم رو . اینکه چقدر رو کمکت برای بهتر شدن حالم حساب میکردم. وقتی دیدم مامان دردودل نمیکنه ، بابا جویای احوالش نمیشه و هر دو پشت هم به اندازه کافی غر میزنن این چیزا رو فهمیدم.که اگه دوستت نداشتم بازوتو نمیگرفتم تو دستم و سر نمیذاشتم رو شونه ات پشت فرمون و اشک نمیریختم و غر نمیزدم تو روی خودت . اگر شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 2 دی 1400 ساعت: 3:10

اینستا۲۶ شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 2 دی 1400 ساعت: 3:10

خیلی دلم میخواد حرفای رویایی بزنم و یاد خاطره های شیرین نداشتم بیافتم و ته دلم غنج بره از اونهمه خوشی و عشق و حال !ولی حقیقت با پررویی تمام بهم دهن کجی میکنه و یاد روزایی میندازتم که هیچ دوسم نداشتی.نمیدونم چرا این روز جمعه ای خیال همه تنهایی گردش رفتنات از قبیل سفر و استخر و باشگاه و تولد و عروسی و پارک رفتنای دوتاییت با پسرک جلو چشمم و کنار هم نمیره.هی یاد وقتایی میافتم که با مظلومیت و اضطراب میپرسیدم منم بیام ؟و تو جدی و بی تعلل میگفتی میخوای بیای من برم به کارام برسم و تو و امیرپارسا برید . که یعنی نه که یعنی اگه نیای وقت دارم واسه تفریح با پسرک ولی تو باشی کارام ارجحترن که یعنی شاید تو نباشی یکی دو نفر بیان کنارم و .... تو باشی نمیتونم خوش بگذرونم و جواب بدم نمیتونم ببینمشون نمیتونم ...ای ناصر ...زندگی رو با بی مهریت تمام و کمال باختی . و بدبختانه هنوز نفهمیدی چی بر سرمون اومده !پس باش و انقدر این اشتباهات و ادامه بده تا صبح دولتت بدمد !متاسفم براتبرای خودمبرای پادشاهمون.. ۱۴ ابان جمعه دلگیر پاییزی شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

دارم میمیرم از دلتنگیکه صبح جمعه پاشی و سینی صبحانه رو بچینی و جی جی گویان بیدارمون کنی . سرم و بذارم رو پات و بگم هنوز خوابم میاد .چندشت شه از موهام و بشینم و بگم یه لقمه کوچیک واسم بگیر.بلند شیم بریم هایپر خرید و ذوق کنم و هی غر بزنی آشغال نخر ...بریم جاده چالوس جگر بخوریم ، بستنی بخوریم .. نفس بکشیم و غرق شیم تو خنده....خسته و کوفته بریم خونه مامانت ... چایی نبات بخوریم ، تو خوابت ببره من غر بزنم .. منتظر بابات بشینیم تا شب ..بیاد و با جوجه ما بازی کنه ، برنج رو براش مثل انگشت دونه کنه بذاره دهنش ... جوجه تو بغلم‌بهانه بگیره جی جی بخواد ...شب بریم خونه ..تو راه با هم غیبت این و اون و کنیم .برسیم و دستور بدی مسواک بزنیم . پتوهارو پهن کنیم و ولو شیم ... اگه بغل نشد اگه دست دور کمر حلقه نشد اکه سرمون رو یه بالش نرفت اگه روبروی هم چشم تو چشم هم خوابمون نبرد .. با هم بگیم :حداقل نوک انگشت پامون اتصال و حفظ کنه .بعد بخوابیم .ولی قبلش اتمام حجت کنم موبایلت و که واسه ورزش صبحگاهی کوک کردی دورتر بذاری تا هی بالاسرما زنگ نخوره و تو بیدار نشی ... بخندی و غر بزنی و بخوابیم...ببخش...برگرد ... بیا... بمون .۲۱ مهر۹۶ + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:31  توسط یک مادر   |  شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

تلویزیون داره درباره سردرد های میگرنی صحبت میکنه.با این ویژگی ها که میگه میگرن داستی و نمیدونستیم ! سردردهایی که دو طرف پیشونی رو در بر میگیره ، شریان ها ضرباهنگ دارند ، با حالت تهوع و گاهی استفراغ همراهه و تو ماه پنج بار اتفاق میافته .چایی نبات نیاوردم برات ، دستم و محکم فشار میدادم دو طرف ستون و با شالم محکم میبستمش.این روزا که میرم دانشگاه دلتنگیم عوض شده . پررنگتر و عمیقتر شده.بیشتر بهت فکر میکنم. صبحها که راهی میشم واست ایه الکرسی میخونم. میرسم میخوام بهت زنگ بزنم بگم نگران نباش رسیدم. وقت برگشت تلفن و میارم دم گوشم و میپرسم من دارم میرم خونه ، شام چی بذارم ؟؟؟چه دردی بدتر از جای خالیت هست .. درد نخواستنت. رفتن بی خداحافظیت ... خدا برش گردون ... طاقتم طاق شد. هم اون و هم پسرم و ..۲۴ مهر نود و شش + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:32  توسط یک مادر   |  شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

میشستیم کنار کیک تازه از فر در اومده و حرف میزدم .. خوابت میبرد ‌‌‌... من همچنان میگفتم..میرفتی دستشویی ..پشت در وایمیستادم و بلند تر ادامه میدادم... آشپزخونه .. دم حیاط .. اون اتاق .. آخراش خندمون میگرفت...میگفتی خسته نشدی ؟میچسبیدم بهت و میگفتم قول بده قبل من نمیری ! دنیا بدون تو سخت میگذره .. بی عذت میشم..تنهایی بده ..آواره میشم..من گریه ام میگرفت تو میخندیدی و میرفتی ....سخت میگذره ...  + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:33  توسط یک مادر   |  شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

از خواب میپریدم..اسمتو داد میزدم و با چشمای نیمه بازی که به نور عادت نکرده دنبالت میگشتم.. گاهی از آشپزخانه و گاه از اتاق جواب میدادی و گاهی هم نبودی ... نبودنت همون موقع هم دردناک بود. اگر بودی ، میدویدم و میبوسیدمت و میگفتم هیچ وقت بدون خداحافظی نرو و کلافه ام نکن ..( تو همه نقطه ضعف های منو حفظ بودی) و اگر نبودی ، با ناراحتی گوشی و برمیداشتم و زنگ میزدم به تو که توی راه بودی و با غصه میپرسیدم چرا بی خداحافظی رفتی ؟...شد یکسال و پنج ماه و بیست و هشت روز .. هنوز عادت نکردم به نداشتنت ..۲۶ مهر۹۶.چهارشنبه + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:35  توسط یک مادر   |  شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

ندارمت تا برابر از دانشگاهم حرف بزنم. مثل روزایی که تو میومدی و از استاد جوانت میگفتی و همکاری هاشون با تو به خاطر کارمند بودنت. وقتایی که میومدی و تحقیق میخواستی.. نیستی تا بگم صندلی اول میشینم و سه تا درسم با یه استاده و همه دخترا میخوان باهام دوست شن و از جزوه هام همه عکس میگیرن بسکه مرتب و رنگارنگه. نمیدونن پشت هر خطش دنیایی خاطره بازی با تو و فکر به رویاهامون نشسته.دلتنگتم .که با هم بریم و بیایم و درس بخونیم و واست کنفرانس بدم و تمرین کنم و سوال بپرسی ازم.ببخش همسفرم ..راهی که تنهایی رفتی و برگرد ... البته ... با برگشتت دیگه هیچی درست نمیشه هردو به تنهایی عادت کردیم۱ ابان + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:36  توسط یک مادر   |  شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:16

رفتم پیش وکیل ، گفت برای دوشنبه هفته بعد با بابات قرار میداره . سکوت کرده بودم و مامان صحبت میکرد و اشک میریخت. وکیل گفت : دوبار بیشتر با پدرت در ارتباط نبوده و با توجه به سالها کار قضاوت و وکالت آدم نرمال و درستی به نظرش نیومده. گفت این ادم نه غیرت حالیشه نه منطق و تاکید کرد با توجه به این خصوصیاتش زیاد به نتیجه دیدار خوشبین نباشم. مامان خودش و باخت و گفت ما که اون ادم و خانوادش و میشناسیم ، امید شما...ادامه مطلب
ما را در سایت شما دنبال می کنید

برچسب : انتظار,معجزه, نویسنده : 4ma3nafar بازدید : 9 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:23